کد مطلب:149305 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:140

شب عاشورا
دو حادثه در این شب پیش آمده كه زینب را خیلی منقلب كرده است؛ یكی در عصر تاسوعاست و دیگر در شب عاشورا. در این شب ابا عبدالله برنامه ی خیلی مفصلی دارد. یكی از برنامه ها این است كه به كمك اصحابش اسلحه را برای فردا آماده می كنند.مردی است به نام جون (یا هون)، آزاد شده ی ابوذر غفاری است. متخصص در كار اسلحه سازی بود. خیمه ای به سلاحها اختصاص داشت و این مرد در آن خیمه مشغول آماده كردن سلاحها بود. ابا عبدالله آمده بود از او سركشی كند. اتفاقا این خیمه مجاور است با خیمه ی زین العابدین كه بیمار بودند و زینب (سلام الله علیها) از او پرستاری می كرد. این دو خیمه نزدیك یكدیگر است و ابا عبدالله دستور داده بود چادرها را در آن شب نزدیك به همدیگر برپا كنند به طوری كه طنابها داخل یكدیگر بود، به دلیلی كه بعد عرض می كنم. راوی این حدیث، زین العابدین است، می گوید: عمه ام زینب مشغول پرستاری بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه می كرد ببیند این مرد اسلحه ساز چه می كند. من یك وقت دیدم پدرم دارد با خودش شعری را


زمزمه می كند، دو سه بار هم تكرار كرد:



یا دهر اف لك من خلیل

كم لك بالاشراق و الاصیل



و صاحب و طالب قتیل

و الدهر لا یقنع بالبدیل



و انما الامر الی الجلیل [1] .

ای روزگار، تو چقدر پستی! چگونه دوستان را از انسان می گیری! بله، روزگار چنین است ولی امر به دست روزگار نیست، امر به دست خداست. ما راضی به رضای الهی هستیم، ما آنچه را می خواهیم كه خدا برای ما بخواهد. زین العابدین می گوید: من می شنوم، عمه ام زینب هم می شنود. سكوت معنی دار و مرموزی میان من و عمه ام برقرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمه ام زینب نمی گریم. عمه ام زینب دلش پر از عقده است، به خاطر اینكه من بیمارم نمی گرید. هر دو در مقابل این هجوم گریه مقاومت می كنیم. ولی آخر زینب یكمرتبه بغضش تركید (زن است، رقیق القلب است)، شروع كرد بلند بلند گریستن، فریاد كردن، ناله كردن كه ای كاش چنین روزی را نمی دیدم، ای كاش جهان ویران می شد و زینب چنین ساعتی را نمی دید. با این حال، خودش را رساند خدمت ابا عبدالله علیه السلام. ابا عبدالله آمد نزد زینب، سر او را به دامن گرفت، او را نصیحت و موعظه كرد: «یا اخیه! لا یذهبن بحلمك الشیطان» خواهر جان! مراقب باش شیطان تو را بی صبر نكند، حلم را از تو نرباید. اینها چیست كه می گویی؟! ای كاش روزگار خراب بشود یعنی چه؟! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدم پیغمبر از من بهتر بود. پدرم علی، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه ی اینها از من بهتر بودند. همه ی اینها رفتند، من هم می روم. تو باید مواظب باشی بعد از من سرپرستی این قافله را بكنی، سرپرستی اطفال مرا بكنی. زینب در حالی كه می گریست، با صدای نازكی گفت: برادر جان! همه ی اینها درست، ولی هر كدام از آنها كه رفتند، من چند نفر و حداقل یك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود. آخرین كسی كه از ما رفت برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زینب بروی، دل زینب در این دنیا به چه كسی خوش باشد؟



در عصر تاسوعا بعد كه ابا عبدالله آن جمله (جریان خواب) را به زینب فرمود،


فورا برادر رشیدش ابوالفضل را صدا كرد: برادر جان! فورا با چند نفر برو در مقابل اینها بگو خبر تازه چیست؟ اگر هم می خواهند با ما بجنگند، وقت غروب كه طبق قانون جنگی وقت جنگ نیست (معمولا اهل حرب، صبح تا غروب می جنگند، شب كه می شود به خرگاهها و مراكز خودشان می روند)، حتما خبر تازه ای است. ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب (زهیر بن القین، حبیب بن مظهر) می رود و در مقابلشان می ایستد و می گوید: من از طرف برادرم پیام آورده ام كه از شما بپرسم مگر خبر تازه ای است؟ عمرسعد می گوید: بله، خبر تازه است؛ امر امیر عبیدالله زیاد است كه برادر تو فورا یا باید تسلیم بلاشرط بشود و یا با او بجنگیم. فرمود: من از طرف خودم نمی توانم چیزی بگویم؛ می روم خدمت برادرم، از او جواب می گیرم. وقتی كه آمد خدمت ابا عبدالله، ابا عبدالله فرمود: ما كه اهل تسلیم نیستیم، می جنگیم، تا آخرین قطره ی خون خودم می جنگم. فقط به آنها یك جمله بگو؛ یك خواهش، یك تمنا، یك تقاضا از آنها بكن و آن این است كه قضیه را به فردا موكول كنند. بعد برای اینكه توهمی پیش نیاید كه حسین یك شب را غنیمت می داند كه زنده بماند، و برای اینكه بفهماند كه زندگی برایش غنیمت ندارد، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چیز دیگری می خواهد، فرمود: خدا خودش می داند كه من این مهلت را به این جهت می خواهم كه دلم می خواهد امشب را به عنوان شب آخر عمر خودم با خدای خودم راز و نیاز كنم، مناجات و عبادت كنم، قرآن بخوانم.

ابوالفضل (سلام الله علیه) رفت. آنها نمی خواستند بپذیرند ولی بعد در میان خودشان اختلاف افتاد. یكی از آنها گفت: شما خیلی مردم بی حیایی هستید چون ما با كفار كه می جنگیدیم، اگر چنین مهلتی می خواستند به آنها می دادیم. چطور ما خاندان پیغمبر خودمان را چنین مهلتی ندهیم؟! عمرسعد مجبور شد فرمان ابن زیاد را زیر پا بگذارد تا میان لشكر خودش اختلاف نیفتد. گفتند: بسیار خوب، صبح. آن شب را ابا عبدالله با وضع فوق العاده ای، با وضع روشنی، با وضع پر از هیجانی، با وضع پر از نورانیتی بسر برد. راست گفته اند آنان كه آن شب را شب معراج حسین خوانده اند. در آن شب است كه آن خطابه غرا را برای اصحاب و اهل بیتش می خواند. در آن شب است كه همه ی آنها را مرخص می كند: اصحاب من! اهل بیت من! من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و اهل بیتی از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم. از همه ی شما تشكر می كنم و ممنونم. ولی بدانید اینها فقط مرا می خواهند، جز من با كسی كاری ندارند. بیعتی اگر با


من كردید، برداشتم همه آزادید. هر كس می خواهد برود، برود. به اصحابش گفت: هر كدام از شما می توانید دست یكی از اهل بیت مرا بگیرید و با خودتان ببرید. ولی اصحاب حسین غربال شده بودند. نوشته اند همه یكصدا گفتند: این چه سخنی است كه شما به ما می گویید؟! ما برویم و شما را تنها بگذاریم؟! ما یك جان بیشتر نداریم كه فدا كنیم؛ ای كاش خدا هزار جان پی در پی به ما می داد، كشته می شدیم و دوباره زنده می شدیم، هزار جان در راه تو فدا می كردیم، یك جان كه قابل نیست، «جان ناقابل من قابل قربان تو نیست».

نوشته اند: «بدأهم بذلك اخواه ابوالفضل العباس» اول كسی كه این سخن را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود. (امشب ما ذكر خیری و توسلی پیدا می كنیم به یتیم امام حسن، قاسم كه در شب عاشورا جریانی دارد.) بعد از آنكه همه وفاداری شان را اعلام كردند، ابا عبدالله سخن خودش را عوض كرد، پرده ی دیگری از حقایق را به آنها نشان داد، فرمود: پس حالا من حقیقت را به شما بگویم: بدانید فردا تمام ما شهید خواهیم شد، یك نفر از ما كه در اینجا هستیم زنده نخواهد ماند. همه گفتند: خدا را شكر می كنیم كه چنین شهادتی و چنین موهبتی را نصیب ما كرد. (یكی از دوستان تذكر بسیار خوبی داد. دو نفر از بزرگان ما، از پیشوایان ما، حضرت آیت الله العظمی آقای حكیم دامت بركاته و آیت الله علامه ی مجاهد صاحب الغدیر، علامه امینی، این هر دو بزرگوار می دانیم بیمارند، در بیمارستانهای خارج هستند و وظیفه ی ماست كه برای همه ی مؤمنین و مؤمنات دعا كنیم، بالخصوص برای رهبران و پیشوایان خودمان: خدایا! به حق حسین بن علی و به حق روح و دل پاك قاسم بن الحسن، اینها كه گفتیم و آنها كه در دل ماست، شفای عاجل عنایت بفرما!) این طفل سیزده ساله در كنار مجلس نشسته است. وقتی كه ابا عبدالله این مژده را می دهد كه فردا همه شهید می شوند، او با خود فكر می كند كه شاید مقصود، مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشیم. یك بچه ی سیزده ساله حق دارد چنین فكر كند. نگران است، مضطرب است. یكمرتبه سر را جلو آورد و عرض كرد: «یا عما! و انا فیمن یقتل؟» آیا من هم فردا كشته خواهم شد یا كشته نمی شوم؟ حسین بن علی نگاه رقت آلودی كرد. فرمود: پسر برادر! من اول از تو سؤالی می كنم. سؤال مرا جواب بده، بعد به سؤال تو پاسخ می دهم، عرض كرد: عمو جان بفرمایید! فرمود: مرگ در ذائقه ی تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت: عمو جان! «احلی من العسل» چنین مرگی در كام من از عسل شیرین تر است (یعنی من كه می پرسم، برای


این است كه می ترسم فردا این موهبت شامل حال من نشود). فرمود: بله فرزند برادر! تو هم فردا شهید خواهی شد اما بعد از آنكه مبتلا به یك بلای بسیار سخت و یك درد بسیار شدید می شوی. ولی ابا عبدالله توضیح نداد كه این بلا چیست. اما روز عاشورا روشن كرد كه مقصود ابا عبدالله چیست.


[1] اللهوف، ص 33.